من نه نویسنده ام نه شاعر بنابراین تقریبأ عاریتی کار می کنیم شعر جالبی از ویدا فرهودی ببینید
زلزله، جنگ و جنون، فاجعه ها جابه جا
خار به چشمان گل، درد ، همه بی دوا!
خستگی پنجره، زین همه تکرار شب
خـامـشی ِ حنـجـره، رغـم هـجوم هـجـا
کوچه تهی از قدم، خلق هراسان ز هم
مأمن شوریدگان، ژرف ترین انــزوا
باغ به تسخــیر زاغ، مرگِ قنــاری ز داغ
وقت نسیم سحر، سـُـرب، وَزان در فــضا
چشم، گریزان ز چشم، اخم بر ابرو ز خشم
هر مـُژه بر هم زدن، تیـر خدنـگی رهــا
خامه اگر هم کند، همت ِ تصویرِ درد
حاصل پوچش شود، دفـتری از نقطه ها
می فشُرَد اهــرمـــن، سرخ- گلوی ســُخن،
زردی ِ رخسار او، آینه ی مــاجـــرا
فصل شکست قلم، شعر به تسخیر غم
دخترافسانه هم، نیست دگر دلربا
عصر هیولای جنگ، جوخه ی اعدام و سنگ
رقـــص شهــیـدان عشــق، بر ســر ِ دار بـلا
نوبت هزم بــهـار، چیرگـی انــزجـار
فاصله ها ریشه دار، قهر، مرام خـدا
زندگـی مـان چنین، در گــذرِ قــرن کــــیـن
نیست به جز مُردگــی- کـنـدن ِ جـان بی صـدا-
یأس مرا می جـَوَد، وقت نوشـتن ببـین
پنجـه ی منـحوس او، می بـَرَدم تا کـجا:
از تو چه پنهان دگر، شوق ندارم که در
باز کنــم بر تو ای، دیرتــریــن آشــنـا
دست به دستم مده، رنج به رنجم منِـه
گمشده ای خسته ام، پای به پایم مــیا!