سادگی

همراه شو عزیز تنها ممان به درد کین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود

سادگی

همراه شو عزیز تنها ممان به درد کین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود

دوراهی

میان رفتن و ماندن مانده‌ام که رفتن بد دردی است

میان ماندن و رفتن مانده‌ام که رفتن بد دردی است و ماندن از آن بدتر. اما چه کنم که  اگر بمانم غرور و هستیم می‌شکند و گر بروم قلبم! قلبی که مملو از عشق به کارم و  مکانی است که یک روز فاتح بزرگ آن را قطعه‌ای از بهشت خدا در زمین می‌خواند.

میان رفتن و ماندن حیران و سرگردان مانده‌ام. چونان مسافری که در کویر گم شده دایم خدا را می‌خوانم و در این سرابی که نزدیک است روح و جسمم را در هم تنیده سازد شعرهای خداحافظی می خوانم.

عقلم می گوید که برو! اما احساسم این احساسی که در اینجا شکفته و به بار نشسته نهیبم می‌زند که هان! تو را به طعم گس خداحافظی بمان! بمان و شکوفه کردن بهار را با تمام شکوه در اینجا  جشن بگیر. بمان و ببین که یاران چگونه در حقت اجحاف کردند و روح خسته از ریای تو  را در مسلخ عشق به صلیب کشیدند.

بمان که تو را صدا می زنند! چه و کی؟ نمی‌دانم. فقط می دانم که پای گذاشتن بر دریچه احساس و لگدکوب کردن احساس نامردی است. اما این را هم می دانم که پشت پا زدن به موقعیت‌هایی که اکنون انتظارم را می‌کشد دیوانگی محض است. اما چه کنم که سرشت مرا از دیوانگی و شیدایی ساخته‌اند. خدایا خودت کمکم کن... که میان عقل و احساس یکی را برگزینم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد