چشمان زمان به رنگ خون است
هر لحظه گلی ز سر، نگون است
سربی است هوا، نفس ندارد
شعرم، بسرایدش که چون است
***
تا باز کند زبان به گفتار
بغضش به گلو شود چو دیوار
یک واژه ز صد نگفته، اندوه
از صفحه بشویـَدَ ش به رگبار
***
باران ملامتم گشاید
کز نوع بشر چنین نشاید
توصیف ِ عیان ننگ و فتنه
آوازه ی زشتی اش نباید
***
وین فاجعه ها نگفته بهتر
آتش چه زنی به جان دفتر
خامُـش بنشین که شرم باشد
انسان و جنون، چنین مکرر
***
گویم که سکوت نیست چاره
تا کینه کشد چنین شراره
شعر است و وظیفه شرح واقع
تاریخ کند بر آن نظاره
***
فریاد دمـَد از استخوانش
مُهری چه زنی تو بر دهانش
خاموش اگر شود، بمیرد
تا ورطه ی بیهُشی مـَرانش
ویدا فرهودی