سادگی

همراه شو عزیز تنها ممان به درد کین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود

سادگی

همراه شو عزیز تنها ممان به درد کین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود

صندلی

صندلی علاوه بر این که جایی برای نشستن است باز نمود جایگاه قدرت نیز می باشد. صندلی نشانه ی فرصت اندک و امکان اندک برای نشستن است. نشستن روی یک صندلی امکان اندکی است که تصاحب آن مستلزم محروم کردن دیگری از این جایگاه می باشد که در یک رقابت سخت و کشمکش شکل می گیرد. در این جا دیگر زمین نا متناهی مطرح نیست که تمام انسان ها در برابر آن فرصت برابر برای نشستن و کسب جایگاه در یک سطح داشته باشند. بلکه در این جا منابع محدود است و برای کسب جایگاه می بایستی رقابت کرد! برای نشستن روی صندلی می بایستی رقابت کرد. برای رسیدن به این امکان می بایستی به سمت صندلی ها هجوم برد.

اما صندلی علاوه بر دلالت به یک واقعیت عینی و مادی یک نشانه نیز است. همواره صندلی به عنوان نمادی از  قدرت بوده است. تکیه زدن به یک صندلی و به دست آوردن آن با خود مواهب و فرصت های دیگری را نیز به همراه می آورد! در این میان صندلی ریاست مثال بارزی است! یا صندلی و یا به عبارتی کرسی مجلس و دولت! در این جا صندلی تنها آن واقعیت مادی که هر روز بر رویش می نشینی نیست بلکه فراتر از آن می رود. صندلی اینجا نمادی است از فرصت هایی که تو در یک رقابت به اصطلاح آزاد تصاحب کرده ای! اما خوب در جوامعی که منابع اندک و جمعیت بی شمار و از آن طرف اصل بر نابرابری توزیع منابع و همچنین رقابت انسان ها ست نه همکاری آن ها ! برای کسب این جایگاه ها رقابت وحشتناکی بین انسان های جامعه رخ می دهد که نمونه ی کوچک آن رقابت کنکوری ها برای کسب صندلی های دانشگاه است! صندلی هایی که قرار است سکویی شوند برای رسیدن به بهشت موعود جوان درس خوان در حالی که تنها باتلاقی اند که او را در روزمرگی بیهوده سیستم آموزشی احمقانه فرو می برند!

و اما یکی از جالب ترین کنش های روزمره ما رقابت برای کسب صندلی در مترو است! همه ی ما بار ها صحنه های هجوم به سمت درب های مترو را دیده ایم و دیده ایم که چگونه همه همدیگر را با سروصدای فراوان حل می دهند تا در این میان صندلی را که در اینجا دو کارکرد عینی و نمادین  را با هم به یک نسبت دارد را کسب کند. همواره شاهد هجوم به عبارتی وحشیانه انسان های متمدن شهری به سمت درب های مترو بوده ایم و به نظرم احمقانه ترین کاری که ما می توانیم بکنیم این است که سری تکان دهیم و بگویم ای بی فرهنگ ها اندکی آداب معاشرت بلد نیستند! نه این جا بحث آداب معاشرت کردن و ناله و مرثیه خوانی برای فرهنگ والای سنتی بومی از دست رفته را به همان اندازه خنده آور است که خود یک درد مضاعف عقب نگاه داشتگی جامعه ماست! این هجوم به سمت درب های قطار یک واقعیت و واکنش طبیعی در جامعه ای است که همواره منابع در دست رس انسان هایش محدود بوده است. همواره صندلی های محدودی برای عده ی کثیری فراهم بوده است. همواره برای کسب صندلی، هم به شکل عینی و هم به شکل نمادی، رقابت بوده است. اما در این جا این رقابت عریان تر است! این رقابت دیگر رنگ و لعاب بزک کرده را ندارد! و نکته ی دیگر این که در این جا همه ورای تمام خصوصیات اجتماعی و طبقاتی و فرهنگی و قومی و هر چیز منتصب دیگری در جامعه از یک فرصت به نسبت برابر با هم بر خوردارند! انسان هایی که همواره در تمامی عرصه های زندگی از تصاحب یک صندلی و جایگاه در جامعه محروم شده اند در این جا برای کسب آن هجوم می آورند! اینجا است رقابت آزاد به معنای واقعی کلمه تبلور پیدا می کند!

اما داستان جایی خنده دار تر و در عین حال تراژیک می شود که این رقابت به خاطر محدود بودن گنجایش واگن مترو تبدیل به رقابت برای بقا می شود. دیگر بحث بحث تصاحب صندلی نیست بحث تنها بحث یک جای کوچک در بغل درب واگن است تا تو هم فرصت بقا در مترو را داشته باشید! فرصت ها آن قدر اندک است که تو مجبوری هر روز روزی 3 4 بار دیگران را هل بدهی و دیگری تو را هل بدهد ( یعنی با هم رقابت آزاد کنید) تا در یک تیکه جا مثل ماهی های ساردین کنسرو شده بایستید! اینجا دیگر بحث رقابت آزاد نیست! اینجا بحث تنازع بقا ست! این است راز بازار آزاد!

                                                       

پ.ن: به نظر شما اگر از اون بالا کفتر نیایید یک دانه دختر نیایید چه می شود؟(با لهجه افغانی بخوانید)

۱- از بالا کلاغ می آید                            

۲- از پایین کفتر می آید         

۳- از بالا یک مرد سیبیل کلفت در قامت برادر با غیرت می آید!     

 ۴- رابطه ی ایران و افغانستان بهم می خورد!             

۵- طالبان دوباره قدرت را در افغانستان می گیرد!             

۶- کوجی دیگر کلیپ های آبگوشتی نمی سازد!

۷- دختر ها دیگر نه از بالا و پایین اون هم با کفتر که از چپ و راست اون هم با عقاب می آیند!

حنیف مزروعی

مشروطه ای که به ما آموختند

در دوران مدرسه با توجه به اینکه حفظیاتم خوب بود به رشته علوم انسانی رفتم که البته علاقه‌ام به تاریخ و اقتصاد یکی از دلایل دیگر انتخاب این رشته بود، بگذریم ...

یکی از مباحث جذاب تاریخ دوران دبیرستان برایم دوران مشروطیت بود که در کتاب تاریخ معاصر ایران به ما آموزش می‌دادند. یادم هست که در آن کتاب به ما گفتند که شیخ فضل‌الله نوری رهبر مشروطیت بود، گفتند که او آزاده‌ای بود که فلان کرد و بهمان کرد، گفتند که غرب‌زده ها او را اعدام کردند و گفتند که این شیخ فضل الله نوری بود که اساس مشروطیت را بنا کرد و هزاران چیز دیگر .....

چند روز پیش به همایش «ایران یکصد سال پس از مشروطیت» رفتم و البته توانستم تنها یک نیمروز از آن استفاده کنم، خلاصه ماجرا اینکه روایت جدیدی را از مشروطه دیدم، روایتی که کمی برایم تکان دهنده بود، وقتی یکی از سخنرانان در خصوص نقش شیخ فضل‌الله نوری در به توپ بستن مجلس و حکم شرعی او برای آغاز استبداد صغیر سخن گفت مو بر تنم سیخ شد.

آن شیخ فضل ‌الله که در مدرسه به ما آموختند کجا و این کجا به قولی «ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا»

وقتی از نقش شیخ فضل‌الله در کشته شدن چندین تن از علماء برجسته کشور شنیدم تعجبم صدچندان شد و با خود فکر کردم که یعنی بایستی به تمام آموخته‌ها دوران مدرسه‌ام شک کنم؟ یعنی تمامی کتب تاریخی که به ما آموخته‌اند کذب محض است؟ آیا ما 12 سال در نظام آموزشی‌ای درس می‌خوانیدم که مفاهیم را تحریف شده به ما آموخته؟ و سئوالات بی‌شماری که این چند روز فکرم را به خود مشغول کرده و جوابی برای آن ندارم.

سرب

چشمان زمان به رنگ خون است
هر لحظه گلی ز سر، نگون است
سربی است هوا، نفس ندارد
شعرم، بسرایدش که چون است

***

تا باز کند زبان به گفتار
بغضش به گلو شود چو دیوار
یک واژه ز صد نگفته، اندوه
از صفحه بشویـَدَ ش به رگبار

***

باران ملامتم گشاید
کز نوع بشر چنین نشاید
توصیف ِ عیان ننگ و فتنه
آوازه ی زشتی اش نباید

***

وین فاجعه ها نگفته بهتر
آتش چه زنی به جان دفتر
خامُـش بنشین که شرم باشد
انسان و جنون، چنین مکرر

***

گویم که سکوت نیست چاره
تا کینه کشد چنین شراره
شعر است و وظیفه شرح واقع
تاریخ کند بر آن نظاره

***

فریاد دمـَد از استخوانش
مُهری چه زنی تو بر دهانش
خاموش اگر شود، بمیرد
تا ورطه ی بیهُشی مـَرانش

ویدا فرهودی